و اینچنین او خدا شد و من......

حس غریب

دشتها اوده ست...در لجنزار گل لاله نخواهد روئید...

و اینچنین او خدا شد و من......
وبعددستان لرزانم را از هم باز کرد و بالا اورد و گفت اگر به این حالت یادم کنی .دستان عظیمش را به سویم دراز کرد و گفت : به این حالت یادت میکنم««««««««««««« سر به زیر اورد و نیمه ی چپ سینه ام را بوسید و گفت مگذار غبار فاصله تیره اش کند..... او کوله بار مسافرش را میبست و من غرق در دریای غم بودم...او مرا میبوسید و من میگریستم... گفت برو...اما بند مگسل ای فتاده در بند.. ای محصور بند غربت و غم ...زندانی بند عذاب و رنج ..ای در بند فاصله... ای دربند... ای بنده... بنده ی در بندم .....بنده ام.. گفتم رهایم نکن ای سراپا همه هستی...ای وجود محض ...ای همه ی من..وجود من..خود من..ای خود خودم...ای خود من و تو ... ای خود ما .. ای خدام... خدا.... رهایم مکن.... کاسه ای از زلال معرفت پشت سرم ریخت... دست عظیمش را بالای سرم گرفت..و گفت: سفر به سلامت غریبم. هر غروب چشم در انتظارت دارم تا دوباره باز ایی.دل نگران نباش توشه ات برای همه ی سفرت کفایت میکند...برو دست خدات به همراهت...به امید دیدار.... و من مغموم ومحزون زیر بار این سفر سترگ.کمر خمیده و رنگ پریده .لرزان و هراسان.به راه افتادم..... و اینچنین بود که او خدای شد و من بنده اش.... بنده ی در بند غربــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:36 ] [ maryam ] [ ]
مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه